صائب تبریزی- غزل شماره 4041
روی تو صبر از دل بیتاب میبرد
آیینه اختیار ز سیماب میبرد
این حیرتی که در دل و در دیدۀ من است
بسیار تشنهام ز لب آب میبرد
می دست خالی از سر بیمغز من گذشت
از کلبۀ فقیر چه سیلاب میبرد؟
دیوانگان ز تهمت مستی مسلمند
آن را که عقل هست می ناب میبرد
از روزگار هرکه به گردون برد پناه
از سادگی سفینه به گرداب میبرد
یک جا قرار نیست مرا از شتاب عمر
در رهگذار سیل که را خواب میبرد؟
زاهد کجا و گوشهٔ رندانه از کجا؟
این شمع کشته را که به محراب میبرد؟
در زیر تیغ خواب نمیکردم از غرور
اکنون مرا به سایۀ گل خواب میبرد!
باشد عیار بیجگریها به قدر فلس
ماهی ز موج وحشتِ قلاب میبرد
صائب چو لاله هرکه جگر را نباخته است
فیض شراب لعل ز خوناب میبرد