صائب تبریزی- غزل شماره 4039
خط را گذار بر لب آن سیمبر فتاد
سرسبز طوطیی که به تنگ شکر فتاد
یاقوت را چو بادۀ لعلی کند به جام
این آتشی که از تو مرا در جگر فتاد
امسال هم نداد به هم دست خط یار
مشقِ جنون ما به بهار دگر فتاد
سرگشتگی است حلقۀ در کعبه جوی را
بیچاره رهروی که پی راهبر فتاد
پشتم ز بار منت ساحل شکسته شد
آسوده کشتیی که به بحر خطر فتاد
دل نیست گوهری که نبندند در گره
زین نُه صدف چگونه برون این گهر فتاد؟
چون قفل بی کلید دگر وا نمی شود
کاری که در گره ز نسیم سحر فتاد
پرگار نه سپهر کمر بستۀ من است
چون نقطه گرچه هستی من مختصر فتاد
روزی به دست کوته و دست دراز نیست
سرو از دراز دستی خود بی ثمر فتاد
از دیدۀ یتیم نیفتاده است اشک
دنیا به خواریی که مرا از نظر فتاد
صائب وداع دین و دل و عقل و هوش کرد
هرکس ز بوی بادۀ ما بیخبر فتاد