صائب تبریزی- غزل شماره 4035
عرق ز شرم تو بر روی آفتاب دوید
ز شوق لعل تو خون در رگ شراب دوید
دهان تنگ تو بر ذره کار تنگ گرفت
غبار خط تو بر روی آفتاب دوید
نقاب شرم چو از روی آتشین برداشت
عرق به چهرۀ آتش به اضطراب دوید
پی شکستن دل قطره ای بزن چو حباب
که همچو موج توانی به روی آب دوید
نسیم صبح قیامت وزید و بیهوشم
چه نشأه بود که رو بر من خراب دوید
ز گریه دوستی آتش به خرمنم افتاد
به روی آتش اگر گریۀ کباب دوید
ستاره خال ترا دید، چشم را پوشید
هلالِ عید ترا دید، در رکاب دوید
مکن به گزلک اصلاح روی خود را ریش
که حرف خط تو چون شعر انتخاب دوید
پی نظارۀ آن چشمهای خواب آلود
هزار مرحله را پای من به خواب دوید
مگر به بحر کله گوشۀ غرور شکست؟
که موج تیغ به کف بر سر حباب دوید
چو صائب این غزل تازه خواند در محفل
سپند بر سر آتش به اضطراب دوید