صائب تبریزی- غزل شماره 4021
برون نرفته ز خود حسن یار نتوان دید
درون بیضه صفای بهار نتوان دید
ز خون خویش ترا در نگار خواهم دست
اگر چه بر ید بیضا نگار نتوان دید
خط عذار تو بارست بر دل عشاق
که چشم آینه را در غبار نتوان دید
به بادۀ شفقی وقت صبح را خوش دار
که پیر میکده را هوشیار نتوان دید
ره صلاح به دست آر در جوانیها
که پیش پا به چراغ مزار نتوان دید
بریز خون مرا و خمار خود بشکن
که چشم مست ترا در خمار نتوان دید
ز جوش فاخته بر سرو میخورم دل خویش
به دوش مردم آزاده بار نتوان دید
چه جای آینه، کز شرم آن رخ محجوب
دلیر در رخ آیینهدار نتوان دید
بس است آنچه من از روی آتشین دیدم
در آفتاب قیامت دوبار نتوان دید
لطافت رخ ازین بیشتر نمیباشد
که بینقاب ترا آشکار نتوان دید
عیار خوی تو پیداست از دل سنگین
اگر چه در دل خارا شرار نتوان دید
تلاش دیدن آن گلعذار ساده دلی است
به دیدهای که ره انتظار نتوان دید
به غیر رخنۀ دل، رخنۀ دگر صائب
پی نجات درین نُه حصار نتوان دید