صائب تبریزی- غزل شماره 4019
دل از مشاهدۀ لاله زار نگشاید
ز دستهایِ حنا بسته کار نگشاید
گره ز غنچۀ پیکان زنگ بستۀ ما
به تر زبانیِ خون شکار نگشاید
ز خون زیاده شود رنگ غنچۀ پیکان
دل غمین ز می خوشگوار نگشاید
ز اختیار جهان عقده ای است در دل من
که جز به گریۀ بی اختیار نگشاید
طلسم هستی خود ناشکسته چون مردان
ترا به روی دل این نُه حصار نگشاید
ز آه ما نشود نرم دل کواکب را
که دود، آب ز چشم شرار نگشاید
بساز با دل پربار خود گر آزادی
که هیچ کس ز دل سرو بار نگشاید
خوش آن صدف که گر از تشنگی کباب شود
دهان خویش به ابر بهار نگشاید
شکایت گره دل به روزگار مبر
که هیچ کس به جز از کردگار نگشاید
اگر چه ذره سزاوار مهر تابان نیست
نمی شود که ز پرتو کنار نگشاید
مجوی خاطر جمع از جهان ناامنی
که تیغ را ز کمر کوهسار نگشاید
ز تنگنای جهان کی گشاده می گردد؟
دلی که در بر [و] آغوش یار نگشاید
زمین و چرخ بغیر از غبار و دودی نیست
خوش آن که چشم به دود و غبار نگشاید
مراست از دل مغرور غنچه ای، صائب
که در به روی نسیم بهار نگشاید