صائب تبریزی- غزل شماره 4011
ز مغز پوچ برون آرزو نمیآید
که بوی باده برون از کدو نمیآید
چرا ز پا ننشینند غافلان حریص؟
ز پای خفته اگر جستجو نمیآید
به غیر اشک که شوید ز دل غبارِ ملال
دگر ز هیچ کس این شستشو نمیآید
سری که داغ جنون برگرفت از خاکش
چو آفتاب به افسر فرو نمیآید
فغان که شبنم ما با کمند جذبۀ مهر
برون ز دایرۀ رنگ و بو نمیآید
صفای طلعت دل در گداز تن بسته است
ز آب آینه این شستشو نمیآید
سری که ره به گریبان فکر رنگین برد
به سیر گلشن جنت فرونمیآید
به غیرِ میکشی، از کارها دگر کاری
ز دست کوته من چون سبو نمیآید
فتاد راه کدام آفتاب رو، به چمن؟
که رنگ رفتۀ گلها به رو نمیآید
ز عجز نیست، ز قحط سخنشناسان است
ز من چو طوطی اگر گفتگو نمیآید
بشوی دست ز جان، در حریم عشق درآی
که کس به طوف حرم بیوضو نمیآید
ز آفتاب نظر آب دادهام صائب
به چشم من مه ناشسته رو نمیآید