صائب تبریزی- غزل شماره 4003
ز ماه نو سفرم تا خبر نمی آید
حضور خاطر من از سفر نمی آید
غم زمانه چنان تنگ کرد دایره را
که صبح را نفس از سینه نمی آید
فشرد پنجۀ عقل بلند بازو را
کسی به تاک زبردست برنمی آید
چگونه بی سبب آید ز دل سخن به زبان؟
گهر به پای خود از بحر برنمی آید
سخن شکسته تراود ز کلک پر سخنم
چها به شاخ ز جوش ثمر نمی آید!
گهر به خامۀ من همچو اشک در تاک است
چه سود، جوهریی در نظر نمی آید
رگ بریدۀ تاک از گریستن بس کرد
زمان گریۀ من چون بسرنمی آید؟
مدار چشم گشایش ز کلک خود صائب
گرهگشایی از نیشکر نمی آید