صائب تبریزی- غزل شماره 4002
به پرسش من در خون نشسته میآید
چراغ طور به بالین خسته میآید
ز بس شکستگی از صفحۀ جهان شد محو
صدا درست ز جام شکسته میآید!
زمانه سخت نگیرد گشادهرویان را
همیشه سنگ به درهای بسته میآید
چگونه چتر تو از بال بلبلان نشود؟
به پای بوس تو گل دستهدسته میآید
چنان ز غیرت بلبل ادب رواج گرفت
که باغبان به چمن چشم بسته میآید
ز رشک عشق به مهتاب بدگمان شدهام
که بوی درد ز رنگ شکسته میآید
سبو ز ورطۀ غم میبرد مرا بیرون
گشادِ کار من از دستِ بسته میآید
هلاک مردمی چشم او شوم صائب!
که خود خراب و به بالین خسته میآید