صائب تبریزی- غزل شماره 4000
ز خود برآ که نسیم بهار میآید
سبکروی ز سر کوی یار میآید
ز بوی خونِ گل و لاله میتوان دریافت
که از قلمرو آن دل شکار میآید
رهش به کوچۀ زلف نگار افتاده است
چنین که باد صبا مشکبار میآید
به هرکجا که رود سبز میکند چون خضر
پیام خشکی اگر زان دیار میآید
ز روح بخشی باد بهار معلوم است
که تازه از بر و آغوش یار میآید
ز چشم شبنم گل روشن است چون خورشید
که از نظارۀ آن گلعذار میآید
نه لاله است که سر میزند بهار از خاک
که خون ما به زمینبوس یار میآید
که شسته است درین آب، روی چون گل را؟
که بوی خون ز لب جویبار میآید
اگر به کار جهان من نیامدم صائب
کلامِ بیغرض من به کار میآید