صائب تبریزی- غزل شماره 3966
به گریه نقطۀ خال تو از نظر نرود
که داغ لاله به خونابۀ جگر نرود
ز چاه، خوبی یوسف نمی شود خس پوش
به بند، حسن گلوسوز از شکر نرود
چه سود دولت دنیا خسیس طبعان را؟
که حرص از آتش سوزان به تاج زر نرود
ز دل به بادۀ روشن نمی رود غم عشق
به آفتاب کلف از رخ قمر نرود
تمام روی زمین بی نزاع و جنگ و جدل
ازان کس است که از حد خود بدر نرود
که می برد خبر کشتن مرا بیرون؟
ز محفلی که ز دلبستگی خبر نرود
به زیر برگ خزیده است میوه ام جایی
کز آفتاب رگ خامی از ثمر نرود
به خاص و عام بزرگانه می دهد پهلو
چرا به پای خم می کسی به سر نرود؟
تسلی دل صائب به وصل ممکن نیست
که تلخکامی بادام از شکر نرود