صائب تبریزی- غزل شماره 3939
بهار و باغ به دلهای آتشین چه کند؟
به تخم سوخته دلسوزی زمین چه کند؟
گل پیادۀ او سرو را خجل دارد
اگر سوار شود در میان زین چه کند
اگر نه فکر عقیق دهان او باشد
کسی علاج جگرهای آتشین چه کند؟
چه مرده اید که رحمت به ما چه خواهد کرد؟
جز این لطف کند یار نازنین چه کند؟
ز وصف ذره بود بی نیاز، پرتو مهر
سخن بلند چو افتاد آفرین چه کند؟
یکی است نسبت برق فنا به آهن و موم
حصار عافیت خود کس آهنین چه کند؟
خیالش از دل تنگم چه می کشد صائب
به تنگنای صدف گوهر ثمین چه کند؟