صائب تبریزی- غزل شماره 3929
فغان چه با دل سنگین آن نگار کند؟
خروش بحر به گوش صدف چه کار کند؟
ز قرب زلف دل تنگ من گشاده نشد
چه عقده باز ز دل دست رعشه دار کند؟
بود ز وسمه دو ابروی آن بهشتی رو
دو برگ سبز که خون در دل بهار کند
چو شانه شد دل صد چاک من تمام انگشت
نشد که حلقۀ آن زلف را شمار کند
به خون صید چرا دامن خود آلاید؟
میسرست کسی را که دل شکار کند
ز باده توبه نمودن دلیل بیخردی است
چگونه عقل پشیمانی اختیار کند؟
چه نسبت است به خورشید، شان حسن ترا؟
فلک پیاده شود تا ترا سوار کند
در آن چمن که ندارند بار بی برگان
نهال ما به چه امید برگ و بار کند؟
فسان دشنۀ یکدیگرند سنگدلان
کسی چه شکوه به ابنای روزگار کند؟
کدام ذکر به این ذکر می رسد صائب؟
که آدمی نفس خویش را شمار کند