صائب تبریزی- غزل شماره 3914
مرا اگر چه کم از خاک راه می گیرند
ز من فروغ گهر مهر و ماه می گیرند
بهوش باش که دیوانگان وادی عشق
غزال را به کمندِ نگاه می گیرند
مباش تند که نتوان ز آفتاب گرفت
تمنعی که ز رخسار ماه می گیرند
مدار دست ز دامان شب که غنچه دلان
گشایش از نفس صبحگاه می گیرند
مکن ز پاکی دامن به بیگناهان فخر
که که در دیار کرم بیگناه می گیرند
به مشت خار ضعیفان به چشم کم منگر
که سیل حادثه را پیش راه می گیرند
چگونه منکر عصیان شوی، که اهل حساب
ز دست و پای تو اول گواه می گیرند
فغان ز پلۀ انصاف این گرانجانان
که کوهِ درد مرا برگ کاه می گیرند
ز تاب آتش روی تو عافیت طلبان
به آفتاب قیامت پناه می گیرند
اگر چه گرمروان همچو برق در گذرند
ز نقش پای چراغی به راه می گیرند
ستمگران که به مظلوم می شوند طرف
ز غفلت آینه در پیش آه می گیرند
به قدر آنچه شوی پست سربلند شوی
عیار جاه عزیزان ز چاه می گیرند
شکستن دل ما را پری رخان صائب
کم از شکستن طرف کلاه می گیرند