صائب تبریزی- غزل شماره 3901
سزد که خردۀ جان را کند نثار سپند
که یافت راه سخن در حریم یار سپند
سرشک گرمِ که گوهر فروز این دریاست؟
که مجمرست صدف، دُرّ شاهوار سپند
ز آتشین رخ او بزم، آب و رنگی یافت
که شد چو دانۀ یاقوت آبدار سپند
چنین که عشق مرا بیقرار ساخته است
ز آرمیده دلان است ازین قرار سپند
مدار دست ز بیطاقتی که می گردد
به دوش شعله ز بیطاقتی سوار سپند
فروغ حسن، نفس سرمه می کند در کام
چه دل تهی کند از ناله پیش یار سپند؟
به عیش خلوت خاص تو چشم بد مرساد!
که پایکوبان ز آتش کند گذار سپند
قیامت است در آن انجمن که عارض او
ز می فروزد و ریزد ستاره وار سپند
توان به بال رمیدن گذشت از عالم
که جسته جسته ز آتش کند گذار سپند
چه شد که ظاهر اهل دل آرمیده بود؟
که مجمرست زمین گیر و بیقرار سپند
چنان ز دایرۀ روی یار حیران شد
که همچو مرکز گردید پایدار سپند
نوای سوختگان کوه را به رقص آرد
بنای صبر مرا کرد تار و مار سپند
ز حسن طبع رهی باد دیدۀ بد دور
که دشت مجمره گردید و کوهسار سپند
به اضطراب دل ما نمی رسد صائب
اگر چه هست به بیطاقتی سوار سپند