صائب تبریزی- غزل شماره 3898
سبکروان به زمینی که پا گذاشته اند
بنای خانه بدوشی بجا گذاشته اند
کمند جاذبۀ مقصدست مردان را
ز دست خویش عنانی که وا گذاشته اند
خسیس تر ز جهان آن خسیس طبعانند
که دل به عشوۀ این بیوفا گذاشته اند
عجب که روز جزا سر برآورند از خاک
کسان که خانۀ دل بی صفا گذاشته اند
خوش آن گروه که چون موج دامن خود را
به دست آبِ روانِ قضا گذاشته اند
عجب که اهل دل از دل به مدعا نرسند
که رو به کعبۀ حاجت روا گذاشته اند
چه فارغند ز رد و قبول، مردانی
که پای خود به مقام رضا گذاشته اند
عنان سیر تو چون موج در کف دریاست
گمان مبر که ترا با تو وا گذاشته اند
چو نی بجو نفس گرم ازان سبکروحان
که برگ را ز برای نوا گذاشته اند
مباش در پی مطلب که مطلب دو جهان
به دامن دل بی مدعا گذاشته اند
معاشران که ز هم نقد وقت می دزدند
چه نعمتی است که ما را به ما گذاشته اند
ربوده است دل بدگمان قرار ترا
وگرنه قسمت هرکس جدا گذاشته اند
فغان که در ره سیل سبک عنانِ حیات
ز خواب، بند گرانم به پا گذاشته اند
مگر فلاخن توفیق دست من گیرد
که همچو سنگ نشانم بجا گذاشته اند
میار دست فضولی ز آستین بیرون
که شمع و شیشه و ساغربجا گذاشته اند
چه شد که هیچ نداری، کم است این نعمت
که آستان ترا بی گدا گذاشته اند؟
مباش محو اثرهای خود، تماشا کن
که پیشتر ز تو مردان چها گذاشته اند
دعای صدرنشینان نمی رسد صائب
به محفلی که ترا بی دعا گذاشته اند