صائب تبریزی- غزل شماره 3888
ز حرف بر لب شیرین او اثر ماند
که دیده نقش پی مور بر شکر ماند؟
نثار سوختگان ساز خردۀ جان را
که چون به سوخته پیوسته شد شرر ماند
ز نوبهار چه گل چیند آن نوپرداز؟
که در مشاهدۀ نقش بال و پر ماند
قرین صافدلان شو که بی صفا نشود
هزار سال اگر آب در گهر ماند
بسر نیامد طومار عمر جهدی کن
که چون قلم ز تو در هر قدم اثر ماند
درین بهار که یک دانه زیر خاک نماند
روا مدارسر ما به زیر پر ماند
خوشا کسی که ازین خاکدان چو درگذرد
ز نقشِ پای، چراغی به رهگذر ماند
کجاست گوشۀ آسوده ای، که چون نعلین
خیال پوچ دو عالم برون در ماند
به خنده زندگی خویش را مده بر باد
که در چمن گل نشکفته بیشتر ماند
فریب گوشۀ دستار اعتبار مخور
که غنچه در بغل خار تازه تر ماند
دو زلف یار به هم آنقدر نمی ماند
که روز ما و شب ما یکدگر ماند
اگر به خضر رسد، می شود بیابان مرگ
ز راه هر که به امید راهبر ماند
ز فکر بیش و کم رزق دل مخور صائب
که راه طی شود و توشه بر کمر ماند