صائب تبریزی- غزل شماره 3886
خط تو سلسلۀ خود به مشک ناب رساند
کمند زلف تو خود را به آفتاب رساند
چگونه شمع تجلی ز رشک نگدازد؟
رخ تو خانۀ آیینه را به آب رساند
هلاک فیض سبکروحیم که از گلشن
به یک نفس سر شبنم به آفتاب رساند
هزار کاسۀ خونم به لب حوالت کرد
چو تیغ تا به من ایام یک دم آب رساند
در این محیطِ پر از خون نوح، بخت ضعیف
پی گذشتن من زورق حباب رساند
بلند گشت ز هر گوشه هایهوی سپند
دگر که دست به آن گوشۀ نقاب رساند؟
همان به چشم تو از ذره کم عیارتریم
اگر چه شُهرت ما را به آفتاب رساند
عجب که مصرعی از پیش کلک او بجهد
چنین که صائب ما مشق انتخاب رساند