صائب تبریزی- غزل شماره 3851
فغان که هستی ما خرج آشنایی شد
بهارِ عمر به تاراج بینوایی شد
چو وحشیی که گرفتار در قفس گردد
تمام عمر در اندیشۀ رهایی شد
درین قلمرو پر صید از نگون بختی
درازدستی ما ناوک هوایی شد
شناوری است که بستند سنگ بر پایش
مجرّدی که گرفتار کدخدایی شد
اگر خموش نشیند دلش سیاه شود
چو شعله هر که بدآموز ژاژخایی شد
چه گنجها که تواند ز نقد وقت اندوخت
هر آن رمیدن که فارغ ز آشنایی شد
در آن چمن که به زر میخرند دلتنگی
چو غنچه، خردۀ ما صرف دلگشایی شد
چنان فشرد مرا عشق آهنین بازو
که سنگ بر من دیوانه مومیایی شد
نشد ز شهپر توفیق هیچ رهرو را
گشایشی که مرا از شکسته پاپی شد
ز شهریان خرابات می شود صائب
ز راه و رسم جهان هر که روستایی شد