صائب تبریزی- غزل شماره 3845
فغان که وحشی من مانده از رمیدن شد
چو نقش پای زمین گیر آرمیدن شد
به جرم این که چو شمع آتشین زبان گشتم
تمام هستی من صرف لب گزیدن شد
اگر چه سوخت رگ و ریشۀ مرا غم عشق
خوشم که دانۀ من فارغ از دمیدن شد
به گِردِ بالش گوهر فرو نیارد سر
چنین که قطرۀ من تشنۀ چکیدن شد
حریف سرکشی نفس چون توانم شد؟
مرا که آبله دست از عنان کشیدن شد
به گرمخونی محشر نمی شود پیوند
گسسته هر رگ جانی که از رمیدن شد
شود به قدر تواضع کمال روزافزون
هلال، ماه تمام از ره خمیدن شد
چنان فشرد مرا چرخ آهنین بازو
که رنگ گوهرم آمادۀ چکیدن شد
چه لازم است کنم پای سعی آبله دار؟
مرا که راه طلب کوته از تپیدن شد
مکن به حاصل دنیا نظر سیه صائب
که برگ کاه مرا مانع از پریدن شد