
صائب تبریزی- غزل شماره 3644
نه همین دل ز سر زلف تو مفتون گردید
هرکه پیوست به این سلسله مجنون گردید
حسن از تربیت عشق زبان آور شد
سرو در زیر پر فاخته موزون گردید
شب مهتاب بود روز سیه در نظرش
دل هرکس که در آن طرۀ شبگون گردید
بخل آن روز دوانید رگ و ریشه به خاک
که زمین پردۀ مستوری قارون گردید
هرکه مفتون سر زلف سخن شد، داند
که دل صائب از اندیشه چرا خون گردید