صائب تبریزی- غزل شماره 3632
اگر از سنگ رگ سنگ برون میآید
ریشۀ غم ز دل تنگ برون میآید
بادۀ روح درین شیشه نخواهد ماندن
آخر این آینه از زنگ برون میآید
سنگ اطفال به مجنون چه تواند کردن؟
این شرار از جگر سنگ برون میآید
شیوۀ عشق وفادار همان یکرنگی است
حُسن هرچند به صد رنگ برون میآید
خون چو شد مشک، نماند به ته پوست نهان
از عقیقش خط شبرنگ برون میآید
حسن سنگین دل اگر گشت ملایم چه عجب؟
مومیایی ز دل سنگ برون میآید
میشود صائب از آن موی کمر نازکتر
تا سخن زان دهن تنگ برون میآید