صائب تبریزی- غزل شماره 3606
عشق را پردۀ ناموس نگهبان نشود
بادبان پردۀ مستوری طوفان نشود
خط پاکی است ز اوضاع جهان حیرانی
وقت آیینه به هر نقش پریشان نشود
مصر از چهرۀ یوسف نشود باغ خلیل
تا برافروخته از سیلی اخوان نشود
موم در دامن دریای کرم عنبر شد
کفر در عشق محال است که ایمان نشود
سیر چشمی و بزرگی نشود با هم جمع
مور بی پای ملخ پیش سلیمان نشود
نیست در عالم تسلیم پریشان نظری
دیدۀ کشته محال است که حیران نشود
اختیاری نبود گریۀ روشن گهران
دیدۀ شمع به سنگ یَده گریان نشود
دست گلچین رود از کار ز بسیاری گل
دل پروانه تسلی به چراغان نشود
خواریی هست به دنبال خودآرایی را
پر طاوس محال است مگس ران نشود
گر به این رنگ برآید ز پس پرده بهار
صائب از توبه محال است پشیمان نشود