صائب تبریزی- غزل شماره 3470
هرکه اینجا ز جگر آه ندامت نکشد
نفس صاف ز دل صبح قیامت نکشد
هرکه خواهد که گرانسنگ بوَد میزانش
به که امروز سر از سنگ ملامت نکشد
تا ازان یار سفر کرده نگیرد خبری
اشک ما پای به دامان اقامت نکشد
نفس سوختۀ عشق ز پا ننشیند
تا گلاب از گلِ خورشید قیامت نکشد
سایۀ عشق گران است، عجب نیست اگر
سرو در زیر پر فاخته قامت نکشد
کرده ام خنده به ارباب ملامت صائب
اره چون بر سر من سینِ سلامت نکشد؟