صائب تبریزی- غزل شماره 3469
کی ز تن کار دل خسته به آرام کشد؟
مرغ وحشی چه نفس در قفس و دام کشد؟
سخت گستاخ شد از وصل دلم، می ترسم
عاقبت کار من از بوسه به پیغام کشد
از زبان لعلِ لبش تلخی گفتار نبرد
نمک سنگ کجا تلخی بادام کشد؟
غم مرغان گرفتار ندارد صیاد
مور از رحم مگر دانه به این دام کشد
نکشد پای پر از آبله از خارستان
آنچه پهلوی من از بسرت آرام کشد
دانه اش از گره دام مهیا باشد
هرکه را زلف گرهگیر تو در دام کشد
دستِ کوتاه، گل از وصل فزون می چیند
شانه گستاخ سر زلف دلارام کشد
شکوه ای کز سر زلف تو مرا هست این است
که دل عاشق و اغیار به یک دام کشد
این چه کیفیت حسن است که مخمور وصال
از لب بام تو می همچو لب جام کشد
آب را دست درین باغ ز حیرت شد خشک
کیست تا دامن آن سرو گل اندام کشد؟
پلۀ ناز تو سنگین تر ازان افتاده است
که ترا جذبۀ صائب به لب بام کشد