صائب تبریزی- غزل شماره 3432
صاف با ما دل آن شعلۀ بیباک نشد
سوخت پروانۀ ما و ز گنه پاک نشد
شبنم آورد سر از روزن خورشید برون
سر ما بود که شایستۀ فتراک نشد
علفِ تیغِ جهانسوزِ حوادث گردد
دل هرکس که ز زنگارِ خودی پاک نشد
خندۀ صبح به خونابِ شفق پیوسته است
هیچ کس شاد نگردید که غمناک نشد
ماند چون خرمن ناکوفته در دامنِ دشت
هرکه زیر قدم راهروان خاک نشد
نگشودند به رویش در جنت صائب
سینۀ هرکه به شمشیرِ جفا چاک نشد