صائب تبریزی- غزل شماره 3431
پیر گردیدی و کشتِ املت زرد نشد
بوی کافور شنیدیّ و دلت سرد نشد
آخرین عطر تو کافور ازان می سازند
که به مردن دلت از کار جهان سرد نشد
بوی کافور ازین مرده دلان می آید
که به این طایفه آمیخت که نامرد نشد؟
عشق تردست تو صد خانۀ دل کرد خراب
که ز یک سینه نمایان اثرِ گرد نشد
از حوادث دل آزاد چه پروا دارد؟
چهرۀ سرو ز بیداد خزان زرد نشد
خام چون سرو به باغ آمد و بیرون شد خام
هرکه صائب ز جهان حادثه پرورد نشد