صائب تبریزی- غزل شماره 3413
صبر هرچند به دل رنگ حضر میریزد
شوق از خانه برون رخت سفر میریزد
صدف از تشنهلبی مشرق تبخال شده است
ابر در کام نهنگ آب گهر میریزد
عارفان جان خود از خصم ندارند دریغ
گل به دامان صبا زر به سپر میریزد
با سبکدستی ما برق حوادث چه کند؟
جرأت کشتی ما رنگ خطر میریزد
بس که از سبزهٔ آن طرف بناگوش تر است
خط ریحان چمن خاک به سر میریزد
برگریزان کرم لذّت دیگر دارد
گِردِ آن نخل که بیخواست ثمر میریزد
هر زمین تخمی و هر تخم زمینی دارد
داغ، ته جرعۀ خود را به جگر میریزد
مور ما را به کف دست سلیمان برسان
تا ببینی به تکلم چه شکر میریزد
دل محال است لب از حرف شکایت بندد
شعله را تا نفسی هست شرر میریزد
با لب او سخن از حسن گلوسوز زده است
زهر خود را خط سبزش به شکر میریزد
دیده از اشک و لب از آه و دل از داغ پر است
عشق در هر گذری رنگ دگر میریزد
نیست جز خامهٔ صائب که زوالش مرساد!
رگ ابری که شب و روز گهر میریزد