صائب تبریزی- غزل شماره 3382
عشق اول به دل سوختۀ آدم زد
مایه ور شد ز دل آدم و بر عالم زد
در دل و جان ملک شور قیامت افتاد
زان نمک کز لب خود بر جگر آدم زد
تن خاکی که همان دید ز انسان ابلیس
مشت خاکی است که بر دیدۀ نامحرم زد
من همان روز ز جمعیت دل شستم دست
که صبا دست در آن طرۀ خم در خم زد
چون گل صبح به خون شست همان دم رخسار
به خوشی یک دو نفس هر که درین عالم زد
برد از دست و دل تاجوران گیرایی
پشت پایی که به دولت پسر ادهم زد
شادیِ بُرد نیرزد به حریف آزاری
بیش برد آن که درین دایره نقش کم زد
پای خم را مده از دست به افسون صلاح
که مرا راه خرابات زد و محکم زد
در شکنجه است ز شورابۀ دریا دایم
هر که چون دانۀ گوهر ز یتیمی دم زد
هر که قد ساخت دو تا پیش حق از بهر بهشت
بوسه بر دست سلیمان ز پی خاتم زد
معنی از دعوی گفتار قلم را لب بست
عیسی این مهر خموشی به لب مریم زد
گر چه جان بخش بود همچو مسیحا نفست
پیش آن آینه رخسار نباید دم زد
صائب از عشق چسان قامت خود راست کند؟
که فلک از ته این بار گران پس خم زد