صائب تبریزی- غزل شماره 3330
هر که آیینه به روشنگر ساغر ببرد
رخی افروخته چون مِهر به محشر ببرد
سر درین وادی خونخوار گل پیشرس است
غمزۀ او نه حریفی است که افسر ببرد
ترک دستار سبکبار نگرداند مرا
فکر دستار مرا کیست که از سر ببرد؟
چند چون عود درین بزم دل سوخته ام
بوی خوش آرد و خاکستر مجمر ببرد؟
داغ محرومیم از وصل کسی می داند
که لب تشنه ز سرچشمۀ کوثر ببرد
در اثر کوش که جز آینه دلسوزی نیست
که چراغی به سر خاک سکندر ببرد
هر که چون مهر دلش با همه عالم صاف است
نامه ای پاکتر از صبح به محشر ببرد
تا دل خویش به همت بتوان آینه ساخت
صائب آن نیست که حاجت به سکندر ببرد