به عشق لاابالی کوه طاقت برنمی‌آید

صائب تبریزی- غزل شماره 3208

 

به عشق لاابالی کوه طاقت برنمی‌آید

علاج شورش این بحر از لنگر نمی‌آید

مگر یاقوت سیرابش به داد ما رسد، ورنه

علاج تشنۀ ما از لب ساغر نمی‌آید

دل گردون نمی‌سوزد به آه آتشین ما

به دود تلخ، آب از دیدۀ مجمر نمی‌آید

به دشواری توان دل از لباس فقر برکندن

به پای خود برون از بندِ نی، شکّر نمی‌آید

شکوه حسن او مهری به لب زد بیقراران را

که آواز سپند از هیچ مجمر برنمی‌آید

به داغ عشق دارد محرم و بیگانه یک نسبت

ازین آتش خلیل الله سالم بر نمی‌آید

خموشی پیشه کن تا دامن مطلب به دست آری

که بی‌پاس نفس از بحر گوهر برنمی‌آید

کدامین عنبرین‌مو می‌کند در سینه‌ام جولان؟

که از دریای دل یک موج بی‌عنبر نمی‌آید

به منزل می‌برد قطع تعلق کاروانی را

ز رهزن آنچه می‌آید ز صد رهبر نمی‌آید

 

گران گشتم به چشمش بس که رفتم بی‌طلب سویش

مرا از پای نافرمان چه‌ها بر سر نمی‌آید!

چه بگشاید ز ماه عید بی‌همدستی طالع؟

ز صیقل کار بی‌امداد روشنگر نمی‌آید

به گردون جنگ دارد چشم کوته‌بین، نمی‌داند

که بی‌تحریک ساقی باده در ساغر نمی‌آید

شکوه عشق هیهات است مغلوب نظر گردد

که کوه قاف عنقا را به زیر پر نمی‌آید

به آهی خرمن افلاک را بر هم زدم صائب

ز یک دل آنچه می‌آید ز صد لشکر نمی‌آید

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها