صائب تبریزی- غزل شماره 3200
شود پاک از گنه هر کس به کوی عشق می آید
که آن دریای بی پایان به جوی عشق می آید
جز این درگاه باغ دلگشایی نیست عاشق را
اگرچه بوی خون از خاک کوی عشق می آید
مگر بی کوشش این دولت نصیب ما شود، ورنه
ز ما افتادگان کی جستجوی عشق می آید؟
ز شرم خود بود در پردۀ بیگانگی عاشق
وگرنه حسن دایم روبروی عشق می آید
گزیدم خاکساری تا شوم ایمن، ندانستم
که هر جا هست سنگی بر سبویِ عشق می آید
برآ از آرزو کان قبله گاه آرزومندان
به دنبال دل بی آرزوی عشق می آید
به رنگ خود برآرد سیل را دریای بی پایان
ز بیدردان به گوشم گفتگوی عشق می آید
چو آب زندگی می نوشد و لب تر نمی سازد
اگر تیغ دو عالم بر گلوی عشق می آید
به خون خویش آسان نیست دست از آرزو شستن
ز هر ناشسته رویی کی وضوی عشق می آید؟
ندانم کیست معشوقم ز حیرانی، همین دانم
که از هر ذره خاکم هایهوی عشق می آید
اگر چون سرو حسن بیوفا ثابت قدم باشد
چو قمری طوق بیرون از گلوی عشق می آید
همین می خوردن است و گل ز روی گلرخان چیدن
درین ایام از کاری که بوی عشق می آید
درین ظلمت سرا گر هست صائب آب حیوانی
که سازد زنده دلها را، ز جوی عشق می آید