صائب تبریزی- غزل شماره 3191
اگر طوفان ز چشم خونفشان من برون آید
کجا از عهدۀ خواب گران من برون آید؟
زهی غفلت که با این زشت کاری چشم آن دارم
که یوسف از غبار کاروان من برون آید
پر پروانه گردد پردۀ گوش آسمانها را
ز لب چون نالۀ آتش عنان من برون آید
نفس چون مشک سوزد در جگر وحشی غزالان را
به قصد صید چون ابرو کمان من برون آید
نگه چون اشک گردد آب در چشم تماشایی
به این شرم و حیا گر دلستان من برون آید
رگ خامی سراسر می رود چون رشته در جانم
اگر چون شمع آتش از دهان من برون آید
ز جوش گل رگ لعل است هر خاری ز دیوارم
تماشایی چسان از بوستان من برون آید؟
ز مغز خاک از شوق خدنگ آن کمان ابرو
گریبان چاک چون صبح استخوان من برون آید
حلاوت می چکد چون طوطیان صائب ز گفتارم
به دل چسبد حدیثی کز زبان من برون آید