صائب تبریزی- غزل شماره 3184
به همت کشتی تن را شکستم تا چه پیش آید
درین دریای بی پایان نشستم تا چه پیش آید
یکی صد شد ز تسبیح ریایی عقدۀ کارم
کمر در خدمت زنار بستم تا چه پیش آید
ز بیتابی گره نگشود از کار سپند من
مربع در دل آتش نشستم تا چه پیش آید
غبار خاطرم چون آسیا افزود از گردش
به دامن پای خواب آلود بستم تا چه پیش آید
گرفتار محبت گرچه آزادی نمی بیند
ز بندی خانۀ افلاک جستم تا چه پیش آید
نشد نقش مرادی جلوه گر ز آیینۀ گردون
پس آیینۀ زانو نشستم تا چه پیش آید
چو بی سنگین دلی نتوان ثمر زین بوستان بردن
فلاخن وار بر دل سنگ بستم تا چه پیش آید
لب گفتار بستم چون صدف از حرف نیک و بد
به فال گوش در دریا نشستم تا چه پیش آید
به ننگ هوشیاری ساختن از من نمی آید
گهی دیوانه، گاهی نیم مستم تا چه پیش آید
فریب کعبه جویان پردۀ چشم خدابین شد
دل بت را ز نادانی شکستم تا چه پیش آید
نرفت از پیش کاری چون به دست و پا زدن صائب
دو دست سعی را بر پشت بستم تا چه پیش آید