صائب تبریزی- غزل شماره 3142
خرد از سر ز جوش شعلۀ سودا برون آمد
جنون عشق موجی زد کف از دریا برون آمد
به این وارونی طالع درین میخانه چون باشم؟
مکرر خون به مینا کردم و صهبا برون آمد
پریشانگرد را آغاز و انجامی نمی باشد
کدامین گردباد از دامن صحرا برون آمد؟
چنان بر سنگ بیرحمانه زد پیمانه را زاهد
که بیتابانه آه از سینۀ خارا برون آمد
غلط بوده است شمع صبح را پرتو نمی باشد
شرابی چون شفق از مشرق مینا برون آمد
نیام دشنۀ الماس شد پهلوی من صائب
اگر خاری به سعی سوزنم از پا برون آمد