ز پیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد

صائب تبریزی- غزل شماره 3063

ز پیری حرص دنیا نفس طامع را دو بالا شد

گدا را کاسۀ دریوزه از کوری مثنی شد

نگردد تنگ از سنگ ملامت شهر و کو بر من

که از مشرب غبار خاطرم دامان صحرا شد

ز همچشمی بلایی نیست بدتر عشقبازان را

زلیخا کور شد تا دیدۀ یعقوب بینا شد

نمی آید بهم چون طوق قمری حلقۀ چشمش

نظر بازی که محو قامت آن سرو بالا شد

نمی دانم چه گویم شکر آن غارتگر دلها

که از سودای او هر ذرۀ خاکم سویدا شد

تعجب نیست گر دارم امید رحم ازان ظالم

نه آخر مومیایی هم ز سنگ خاره پیدا شد؟

نگردد تیره بختی مهر لب حرف آفرینان را

سواد از سرمه روشن می کند چشمی که گویا شد

ندارد تاب دست انداز، صائب دامنِ عصمت

که بوی پیرهن آواره از دست زلیخا شد

 

 

 

 

 

 

نویسندگان :
نویسندگان :

امین پیرانی - حامد پیری

نوشته های مرتبط
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 نظرات
قدیمی‌ترین
تازه‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها