صائب تبریزی- غزل شماره 3035
مسیحا از سر بالین من رنجور برخیزد
چراغِ آفتاب از بزم من بی نور برخیزد
چنین کز بار درد افتاده ام از پا، عجب دارم
که شیون هم ز بالین من رنجور برخیزد
ندارد شرم از روی کسی آیینۀ محشر
ز حق هر کس که اینجا چشم پوشد کور برخیزد
غبارِ غم به آه از سینۀ من کم نمی گردد
چه گرد از چهرۀ صحرا به بال مور برخیزد؟
خیالش بیخبر رفت از دلم بیرون، ندانستم
که مهمان چون بود ناخوانده، بی دستور برخیزد
به جای سبزه از خاک شهیدان صف مژگان
زبان مار روید، نشتر زنبور برخیزد
ندارد یاد چون من شوربختی آسمان صائب
اگر شبنم به کشت من نشیند شور برخیزد