صائب تبریزی- غزل شماره 3019
مکن کاری که از جورت دل اندوهگین لرزد
که از لرزیدن من آسمانها چون زمین لرزد
ز چشم بد خطر افزون بود رنگین لباسان را
ز صحرا بیش در فانوس شمع دوربین لرزد
فروغ لعل و یاقوتم که بر کوه است پشت من
نیم شمعی که بر پرتو ز باد آستین لرزد
به آه سرد چون زحمت دهم آن نازپرور را؟
که از سرمای گل چون برگ بید آن نازنین لرزد
ندارد یاد چون من بیقراری صفحۀ دوران
که نامم همچو دست رعشه داران در نگین لرزد
به شمع صبحدم پروانه را چندان نلرزد دل
که وقت خط به رخسار تو زلف عنبرین لرزد
دل از جان بر گرفتن نیست کار هر تنک ظرفی
عجب نبود عرق بر چهرۀ آن مه جبین لرزد
به قدر حاصل از دنیا بود غم قسمت هر کس
به خرمن صاحب خرمن فزون از خوشه چین لرزد
ز حرف سرد ناصح عاشق صادق نیندیشد
کی از باد خزان بر خویش سرو راستین لرزد؟
زبان در کام کش صائب اگر آسودگی خواهی
که دایم شمع بر جان از زبان آتشین لرزد