صائب تبریزی- غزل شماره 2995
جنونی کو که آتش در دل پرشورم اندازد؟
ز عقل مصلحت بین صد بیابان دورم اندازد
شدم غافل ز شکر سودۀ الماس، می ترسم
که کافر نعمتی در مرهم کافورم اندازد
منم آن دانۀ بی طالع این صحرای خرم را
که مورم پیش مرغ و مرغ پیش مورم اندازد
ز مستی می شمارم بی نمک شور قیامت را
نیم صهبا که یک مشت نمک از شورم اندازد
قبول خاطر مشکل پسندان چون توانم شد؟
که آتش چون سپند از دامن خود دورم اندازد
نیم سنگ فلاخن، لیک دارم بخت ناسازی
که بر گرد سر هر کس که گردم دورم اندازد
به دریای حلاوت غوطه برمی آورم صائب
اگر عریان قضا در خانۀ زنبورم اندازد