صائب تبریزی- غزل شماره 2987
ز آه و دود عاشق حسن را کلفت نمیگیرد
که آب زندگانی را دل از ظلمت نمیگیرد
مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشۀ لیلی
که با آهو دل مجنون من الفت نمیگیرد
مگر دست دعایی چند را همدست خود سازد
وگرنه دست تنها دامن دولت نمیگیرد
ز معنی هرکه بیگانه است از خلوت کند وحشت
وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمیگیرد
به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمیگیرد
مپرس از سادهلوحان صورت حال جهان صائب
که دل آیینه را از عالم صورت نمیگیرد
زآه و دود عاشق حسن را کلفت نمیگیرد
که آب زندگانی را دل از ظلمت نمیگیرد
مرا کرده است وحشی آنچنان اندیشه لیلی
که با آهو دل مجنون من الفت نمیگیرد
مگر دست دعایی چند را همدست خود سازد
وگرنه دست تنها دامن دولت نمیگیرد
ز معنی هرکه بیگانه است از خلوت کند وحشت
وگرنه اهل معنی را دل از خلوت نمیگیرد
به رشوت عامل از خود گر کند اصحاب سلطان را
مکافات عمل از هیچ کس رشوت نمیگیرد
مپرس از سادهلوحان صورت حال جهان صائب
که دل آیینه را از عالم صورت نمیگیرد