صائب تبریزی- غزل شماره 2632
شب که سرو قامت او شمع این کاشانه بود
تا سحرگه برگریزان پر پروانه بود
صاحب خرمن نگشتم تا نیفتادم ز پا
مور من تا دست و پایی داشت قحط دانه بود
طرّۀ موجم، نوآموز کشاکش نیستم
عمرها از ارّۀ پشت نهنگم شانه بود
روزی آتش شود نخلی که دست آموز کرد
سنگ طفلان را که رزق مردم دیوانه بود!
شیوۀ عاجزکشی از خسروان زیبنده نیست
بی تکلّف، حیلۀ پرویز نامردانه بود
قامت او در نمی آید به آغوش کسی
ورنه هر تیری که دیدم با کمان همخانه بود
کوه را چون ناقۀ لیلی بیابانگرد ساخت
نالۀ گرمی که در زنجیر این دیوانه بود
بی تو رضوانم به سیر گلشن فردوس برد
طرّۀ حوران به چشمم دود ماتمخانه بود
نسبت کیفیّت آن چشم با آهو خطاست
در تماشاگاه او آیینه ها میخانه بود
نیست تقصیری اگر زنّار ما نگسسته ماند
دست ما در زیر سنگ سبحۀ صد دانه بود
شمع ایمن راه در ویرانه ام صائب نداشت
شب که مهتاب خیالش فرش این غمخانه بود