صائب تبریزی- غزل شماره 2465
بدعت بر گرد سرگشتن گر از پروانه ماند
دور گردیها ز معشوق از من دیوانه ماند
من که صد میخانه می کردم تهی در یک نفس
زان لب میگون دهانم باز چون پیمانه ماند!
گریه ام در دل گره شد، ناله ام بر لب شکست
وای بر قفلی که مفتاحش درون خانه ماند
از گرفتاری به آسانی بریدن مشکل است
بلبل ما در قفس نه بهر آب و دانه ماند
عمر رفت و راز عشق از دل نیامد بر زبان
در حجاب لفظِ کوته معنی بیگانه ماند
بعد ایّامی که آمد دامن زلفش به دست
پنجۀ من خشک از حیرت چو دست شانه ماند
مرگ عاشق عمر جاویدان بود معشوق را
مدّ شمع از دفتر بال و پر پروانه ماند
از شراب جان ما صائب رگ خامی نرفت
گرچه چندین اربعین این باده در میخانه ماند