صائب تبریزی- غزل شماره 244
از کمر بیرون نیامد تیشۀ فرهاد ما
کوه را برداشت از جا ناله و فریاد ما
ما چو مجنون چشم آهو را سخنگو کرده ایم
گنگ ماند هر که گردن پیچد از ارشاد ما
گر چه گوش باغبان را پردۀ انصاف نیست
داغها دارد چو برگ لاله از فریاد ما
لوح امکان تنگ میدان است، ورنه می نمود
جوهر خود را زبان خامۀ فولاد ما
گر چه ویرانیم امّا دلنشین افتاده ایم
سیل نتواند گذشتن از خراب آباد ما
پشت ما باشد ز سنگ کودکان بر کوه قاف
نیست صحرایی چو مجنون عشق خوش بنیاد ما
از دل ما برنمی آید نفس بی یاد تو
گر ترا هرگز به گرد دل نگردد یاد ما
دست و پای صید می پیچد بهم از دیدنش
از کمند و دام مستغنی بود صیّاد ما
یوسفستانی است از زنجیریان هر حلقه اش
زلف او را کی بود پروای شب خوش باد ما؟
هر رگ سنگی شود انگشت زنهار دگر
سنگ را صائب فشارد دل اگر فریاد ما