صائب تبریزی- غزل شماره 2328
زلف مشکین را چرا آن نازپرور می بُرد؟
بی خطا افتادۀ خود را چرا سر می بُرد؟
هر نفس غم پاره ای از جسم لاغر می برد
همچو خاکستر که از پهلوی اخگر می برد
ما به چشم مورِ گندم دیده قانع گشته ایم
روزی ما را چرا چرخ ستمگر می برد؟
در قیامت می شود شیرین، زبان در کام ما
تلخی بادام ما را شور محشر می برد
از شهیدان یک سر و گردن نباشم چون بلند؟
تیغ او در ماتم من زلف جوهر می برد
عشق عالمسوز بر من مهربان گردیده است
جامه بر بالایم از بال سمندر می برد
من به لیمویی قناعت کرده ام از روزگار
ناف صفرای مرا گردون به شکّر می برد
هر که چون صائب دویی را از میان برداشته است
می کند پی قاصدان را، خامه را سر می برد