صائب تبریزی- غزل شماره 2194
در ظاهر اگر پشت به من همچو کمان داشت
لیک از ته دل روی توجّه به نشان داشت
آن عهد کجا رفت که آن دلبر پُرکار
ما را به ته دل، دگران را به زبان داشت
اکنون نظرم کاسۀ دریوزۀ اشک است
آن رفت که غمخانۀ من آب روان داشت
نرگس طرف چشم سخنگوی تو گردید
از بی بصران شرم توقّع نتوان داشت
پیوسته درین باغ، دلم چون گل رعنا
رویی به بهار و رخ دیگر به خزان داشت
دلگیری من نیست ازین باغ، نوآموز
در بیضه مرا شوق قفس بال فشان داشت
انگشت نما بود ز نادیدگی خلق
هر کس چو مه نو لب نانی ز جهان داشت
هرگز به سر خود قدمی راه نرفتم
در بادیه زنجیر مرا ریگ روان داشت
تا چشم گشودم من دلسوخته صائب
چون داغ، مرا لاله عذاری به میان داشت