خسرو گلسرخی – شعر شماره 41
دامون 3 (1)
ای سبز به اندیشه های روز
جنگل بیدار
در سایه روشن نمناک تو
که بوی و عطر رفاقت می پراکند
گلگون شده ست
چه قلب ها
که سبزترین جنگل بود
شکسته است چه دست ها
که فشفشه می ساخت
در سکوت شب هایت.
ای پناهگاه خروسان تماشاگر
جنگل گسترده بر شمال
آن رعب نعره ها
در فضای درهم انبوهت
آيا تناورترین درخت نیست ؟
وحشی ترين کلام تو اينک
حرکت برگ است
بر شانه های جوان
بر شانه های بلندت
که از رفاقت انبوه شاخه هاست
بر جای استوار
خاکستری نشسته
خاکستری
از هر حریق که جاری است
در قلب مشتعل ما
مگذار باد پریشان کند
مگذار باد به یغما برد
از شانه های تو
خاکستری که از عصاره ی خون است.
ای شیر خفته
ای خال کوبی بر سینه ی شهید
بر ساعد بلند راه مجاهد
کاینک
متروک مانده شگفت
منویس با راش های جوان:
” این نیز بگذرد ” .
جنگل
گسترده در مه و باران
ای رفیق سبز
بر جاده های برگ پوش پر از پیچ و تاب تو
هر روز
مردی به انتظار نشسته
مردی به قامت یک سرو
با چشم های میشی روشن
مردی که از زمان تولد
عاشقانه می خواند
ترانه ی سیال سبز پیوستن
برای مردم شهر
مردی که زاده ی تجمع توست
و هیمه های بی دریغ تو
او را
در فصل های سرد
ادامه ی خورشید بوده ست .
جنگل
آيا صدای همهمه برخاست
در شهر برگ ريز ؟
آیا گرفت آتش بیداد
انبوه سبز گونه ی زلفت ؟
در آن دقایق سرخ
که ” کوچک ” بزرگ
در برف های ” گیلوان ” (2)
چشمش نشست به سردی
و روح سبز جنگلی اش
میان قلب تو
ویران شد .
جنگل
ای کتاب شعر درختی
با آن حروف سبز مخملی ات بنویس
در چشم های ابر
بر فراز مزارع متروک:
باران
باران .
ای خفته در سکوت شبانه
انبوه پریشان خزان
جنگل پنهان
صف های صاف درختان خیابان
و خط سیر شغالان پیر
در تو هیچ نیست
در تو تجمع است
و راه های پیچاپیچ
هر زنده ای توان فرارش هست
ناپدید شدن در سپیده دمان
از نفیر وحشی باروت
در درهم رهایی سبزت
پنهان شدن به ژرف تو گیراست.
جنگل
تنهاترین رفیق وفادار
به انتظار کشتن دست شکارچی
ترجیح میوه های وحشی چشمانت
برنان شهری دشمن
حرفی است تازه و نایاب .
با گیسوان سبز تو حرفی است
از زخم
از اين جراحت ویرانه های دل.
جنگل
باور نمی کنم
که خاموشانه سر به سینه ی کوهی
و دست های توانای تو
گرمای خود فرو نهاده و تنهاست
ای دست های سبز ” گل افزانی ” (3)
تا آن شکفتن ، گلوله شکفتن
باید که در هجوم هرزه علف
درخت بمانی
بی سایه سار جنگلی تو
این مجاهد سرسخت
در تهاجم دشمن
چگونه تواند بود ؟
ای دست های سبز ” گل افزانی ”
باید درخت بمانی
بالام
بالام پاتاوانی (4)
آنام
آنام آبکناری (5)
گمنام خفته به جنگل
در آن ستیز سرخ ” ماکلوان ” (6)
بر شما چگونه گذشت
که پوزخند حریفان نشست
در میانه ی رود سیاه اشک
و دست های ویرانگر
به جای خفتن بر ماشه
به سمت شما استغاثه گر آمد.
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
بر تپه های ” گسکره ” (7)
ميان سنگرها
چه انتظار دور و شیرینی احاطه کرد شما را
که دلیر بی دلبر
شادمانه درو کردید
بی وقفه
گرگان هرزه درا را .
در چشم هایتان
آيا خفته بود آینه ی صبح
که دست حریفان
در آن رنگ خویش باخت
و انگشت ها تفنگ رها کرد ؟
جنگل به یاد فتح شما
همیشه سرسبز است
بالام
بالام پاتاوانی
آنام
آنام آبکناری
در آن ستیز سرخ ماکلوان
بر شما چگونه گذشت ؟
” گلونده رود ” صدای گام شما را (8)
هنوز
در تداوم جاری اش زمزمه دارد
در جنگل این صداست:
از خون این سر بریده هراسانید ؟
ای خواب ماندگان خیابانی
اينک که سر به راه، خمیده، دو تا شدید
در این هجوم سپیدی کاذب
رگ هایتان کجاست ؟
باید زمین تشنه به خون شستشو دهد
گرد خزان و کهنه ای مانداب
در جنگل این صداست
همیشه سبز و تپنده
همیشه جنگل باش
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در ” گیلوان “هنوز خورشیدی
در گیلوان
کسی نخواهی یافت
بی ترانه که پوشیده است
بر جنگل شمال ستم رفته:
در این حریق زمستانی
آوازه خوان دوباره می آیی
اندوه ما شکسته در میان صدایت
جنگل دوباره در نگاه تو خواهد سوخت
ای چشم های گر گرفته ی کوچک
در آسمان ستاره نمی بینم
جز نام تو
که آفتاب هر شبه ی ماست
آوازه خوان
دوباره تو می آیی
در هیأتی جوان و تناور
امسال
هزار ” کوچک ” رزمنده
بی هیمه از تمام زمستان
عبور خواهد کرد.
جنگل به پيچ
بر تنت ای آواز
آواز انقلاب
در برگ ها به ویرانی ات نشین
باید دوباره برگ
از نوازش انگشت های تو
در دست های ما حماسه بگوید
باید دوباره درختان ترانه بخوانند
خم می شوی درخت شاخه شکسته
با این غرور، غرور تبر خورده
اما اگر بهار بخواند
آواز انقلاب بخوانی
هر قطره خون تو
آخر به لوت خواهد برد
پیغام سرفرازی و سرسبزی
هر قطره خون تو
سبز خواهد کرد
اندوه مخفی ما را
خون درخت
جراحت قلب ماست .
جنگل
غروب بود
وقتی صدای ضربه ی ویرانگر تبر آمد
از پشت راش ها
گفتم : ” پَلت ” افتاد (9)
بنشست در خون سبز
افق شب.
ای ایستاده پريشان !
شوق هزار همهمه
در دست های تو بیدار
گريان مباش
در این بهار
صدها هزار پلت پایدار خواهم کاشت
در قلب ناگسستنی برادری تو
با گونه های ماهتابی گلگون
لبخند فاتحانه به لب داشت
در لحظه ی گرفتن رگبار.
با ” سید چمنی ” جنگل چه کرد ؟ (10)
جنگل نکرد ویرانش
جنگل رفیق و همراه او بود
آن جنگل خزه .
در ناگهان غروب دو چشمش
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی ” چموش ” و ” چوخا ” (11و12)
و چوبدستی ” توسکا ” ؟ (13)
با پوکه ها چه گفت ؟
تنهایی تفنگ و وطن
تنهایی مجاهد و جنگل ؟
آن ” سيد خزه ”
آخرین مجاهد جنگل بود
واژگان دشوار : 1-دامون : قسمتی از جنگل که به خاطر تراکم بالا، درختان نور خورشید را دریافت نمی کنند. 2-گیلوان : منطقه ای در گیلان که میرزا کوچک خان جنگلی در آنجا جان باخت. 3-گل افزانی : یکی از یاران میرزا کوچک خان است. 4و5-بالام پاتاوانی و آنام آبکناری: از یاران و همرزمان میزا کوچک خان. 6و7– ماکلوان و گسکره: نام دو منطقه در گیلان. 8– گلونده رود: نام رودی است در ماکلوان 9-پلت: نام گونه ای درخت در جنگل های گیلان. 10-سید چمنی: نام یکی از همرزمان میرزا کوچک خان که در درگیری با قوای دولتی کشته شد. 11-چموش: نوعی کفش محلی در گیلان. 12-چوخا: جامه ای پشمین که جنگلی ها و چوپانان در شمال به تن می کنند. 13-توسکا: درختی جنگلی که از شاخه های آن، چوبدستی می سازند.