سهراب سپهری – مجموعه آوار آفتاب
شماره ۳۰
در سفر آن سوها
ایوان تهی است و باغ از یاد مسافر سرشار
در دره ی آفتاب سر برگرفته ای
کنار بالش تو، بید سایه فکن از پا درآمده است
دوری، تو از آن سوی شقایق دوری
در خیرگی بوته ها کو سایه ی لبخندی که گذر کند ؟
از کشاف اندیشه کو نسیمی که درون آید ؟
سنگریزه ی رود بر گونه تو می لغزد
شبنم جنگل دور، سیمای تو را می رباید
تو را از تو ربوده اند و این تنهایی ژرف است
می گریی و در بیراهه ی زمزمه ای سرگردان می شوی