خواجوی کرمانی – قصیده شماره 9
فی مدح الشهریار الاعظم جلال الدولة و الدین
ای جناب تو چرخ را منهاج
وی رکاب تو عرش را معراج
شاه اعظم جلال دولت و دین
ای فلک را سُم سمند تو تاج
حرم کعبه ی جلال تو را
اختران از طوایف حجاج
نعل شبرنگ سرکشت ز شرف
قیصر قصر سیمگون را تاج
هندوی تیغ آتش افشان را
داده آب از مفاصل اوداج
خازنان خزاینکان را
کرده طبع حوادث استخراج
نام دستت شنیده وز سر شور
کف برآورده قلزم مواج
ابر با بخشش تو دریا را
برده آب از تلاطم امواج
چرخ با موکب تو انجم را
بسته ره بر تزاحم افواج
با مبانی سدّه ات گردون
در حیا از مدارج ابراج
وجه بامت منال قیصر و خان
خرج شامت خراج خُلخ و جاج
نزد جود تو خون بحر سبیل
پیش دست تو مالکان تاراج
مادر فتنه را به دور تو چرخ
کرده قطع تناسل و انتاج
پرتو رای عالم آرایت
مشعل افروز کوکب وهاج
به نهاد تو مملکت مشعوف
به حفاظ تو معدلت محتاج
مدحتت هفت جلد گردون را
مندرج در مطاوی ادراج
در قضایا مدبران قضا
کرده با رای صایبت کنکاج
دل وافیت شرع را مشرع
کف کافیت جود را منهاج
پیش عزم تو مُسرع گردون
متمکن به علت افلاج
نام دشمن بر تو نتوان برد
که برد نام برد با دیباج
روشنست این که نزد اهل خرد
فرق باشد میان سرج و سراج
گر نه مدحت کند سپهر به تیغ
شمس را از جهان کند از عاج
ور نه پیکت بود زمانه به تیر
ماه را از فلک کند اخراج
تخت را در زمان توست شکوه
تاج را در زمان توست رواج
چرخ و انجم ز بهر نرد تو گشت
تخته ی آبنوس و مهره ی عاج
چون زحل عدل شامل تو بدید
از سر جدی برگرفت نتاج
دیده ی باز شد به معدلتت
خوابگاه کبوتر و دُراج
صورتی بی ارادتت نشود
متصور ز نطفه ی و امشاج
ور مخصص شود به تربیتت
بشکند نرخ لعل کانی زاج
چون تو در جنگ چنگ بگشای
نکند با تو شیر چرخ لجاج
به سر نیزه تار تار کنی
چرخ اطلس چو رشته ی نساج
انتقامت چو شست بگشاید
قلب مریخ را کند آماج
لمعه ی خنجر تو نقش سواد
ببرد از حواشی شب داج
برباید خدنگ خونریزت
چین ز ابروی خسرو طغماج
بزداید حسام سر تیزت
زنگ از آیینه ی دل مهراج
اهتمام تو چون شود راعی
بره از شیر بیشه گیرد باج
ور بود التفات خاطر تو
شاه انجم دهد به ذرّه خراج
استعانت که جوید از اختر
عدل کسری که یابد از حجاج
من که سوء المزاج فطرت را
نکنم جز به مدحت تو علاج
چون به بحر تبحر آرم روی
برود آب اعشی و حجّاج
آتش خاطرم برآرد دود
از روان فرزدق و زجاج
عقل کافی کند نجات و شفا
از اصول کلام استنتاج
لیک هر شب ز بار محنت روز
خیزران گرددم قد چون ساج
اخترانم به تیغ بی مهری
چون شفق غرق خون کنند دواج
کرم خاطرت مگر بطلا
انحراف غمم برد ز مزاج
تا نگویند پیش عذب و فرات
در عذوبت حدیث ملح و اجاج
باد چشم حسود درگاهت
از حسد رشک چشمه ی سجّاج