خواجوی کرمانی – قصیده شماره 8
فی مدح الامیر الاعظم الاعدل الاکرم الشهریار المعظم خسرو الغازی مبارز الحق و الدنیا و الدین محمد زید عدله فی طرح الالف
ترکی که بر قمر ز شبس طوق عنبریست
در حسن برگزیده ی نه چرخ چنبریست
کویش حریم جنت و بویش نسیم خلد
مویش بنفشه ی تر و رویش گل طریست
هر چند نیست یکسر مویش ز مهر بهر
صد چون منش ز مهر بهر موی منتریست
چشمش به غمزه گرچه بسی خون بریخت لیک
لعلش به عذر معترف از روح پروریست
دلبر پری رخست و من خسته شیشه دل
وین طرفه سنگ شیشه شکن در کف پریست
لعل لبش به خون دلم میل میکند
زین روی رنگ چهره ی زردم مزعفریست
پندم دهند خلق که عشقش ز سر بنه
هر سر که مهر دوست درو نیست سرسریست
من دست بر دلم ز غم و دل چو من دو دست
بر سر همی زند که چه جور و ستمگریست
خونم بخورد و روی بپیچید و چشم زد
کاین شیوه نیز کرده ی زلفین عنبریست
من چون برم ز دوست گله پیش غیر دوست
چون پیشه ی دو چشم خوش دوست دلیریست
گر دل ببرد شکر که چون مملکت سرم
در زیر ظل دولت خورشید سروریست
قطب ملوک کهف بشر کز علو قدر
صدرش صلیب کنگره قصر مشتریست
خسرو محمد بن مظفر خدیو عهد
میری که صیت معدلتش صیت قیصریست
بر فرش و سطح صفه جنت و شش مقیم
صوت و سر و دو نصرت و کوس مظفریست
سدّی که در کشید به گرد زمین ز عدل
در دفع فتنه خجلت سدّ سکندریست
سهمش به یک طپانچه که بر گوش صخره زده
عمری مطوّلست که در زحمت کریست
در دهر چون بهشت برین شد به دولتش
هر موضعی که متصل خشکی و تریست
بهر طمع که بوسه دهد سدّه درش
روی فلک چو پرده ی زربفت ششتریست
تدبیر صیت معدلتش در بسیط ملک
مشهورتر ز دمدمه ی عدل عمرّیست
قصر فلک به مرتبه در جنب حضرتش
چون بر محک مس سیه و زرّ جعفریست
دیشب خرد به بنده نظر کرد و گفت خیز
مخّ سخن بگوی که وقت سخنوریست
درّی ز نظم بر طبق عرض نه کنون
در حضرتی که برج درش درج گوهریست
هر کس سخن دهند بدین نوع نظم لیک
نی سحر همچو معجز و قول پیمبریست
گر نیست صدر منصب و حرمت مشو غمی
بی حرمتی کشیدن مردم ز بی زریست
هر چند شرع نیست ولیکن ز روی عقل
در حبس چرخ بودن عیسی ز بی خریست
ور سوی تو به چشم ترحم نظر کند
خضری که در کف کرمش جود حیدریست
قدرش رفیع و ملک رهین و فلک رهی
بختش بلند و دولت کلیش بر سریست
عمرش قرین دولت و طبعش ندیم لطف
نفسش ز شرک مفرد و خلقش ز بد بریست