خواجوی کرمانی – قصیده شماره 58
فی مدح الامیر اعظم الاعدل الاکرم جلال الحق و الدنیا و الدین مسعود شاه طاب الله ثراه
ای آب نزد کلک تو تیغ اکاسره
وی خاک پیش کاخ تو قصر قیاصره
مرغان خوش نوای گلستان خاطرت
با طایران عالم جان در مناقره
یک مفرد از سپاه تو ده باره کرده پست
هفت آشکوب قصر فلک را بششپره
روشن دلان رهرو شب خیز چرخ را
افزوده از غبار درت نور باصره
رای تو را ز اوج شرف در علو قدر
با ناظران منظر علوی مناظره
طبعت که زهره بلبل دستان سرای اوست
با طوطیان سدره نشین در محاوره
از رشک نقش بندی کلک مصوّرت
افکنده خامه نقش نگاران فاکره
سلطان تیز تاز فلک را مخالفت
با خاطر خطیر تو عین مخاطره
ابری که آفتاب نماید معاینه
کوهی که بر سپهر دواند مکابره
آن خنجرت بود به براهین قاطعه
وین لشکرت بود به دلیلات باهره
رمح تو میخ دیده ی اجرام ثابته
نام تو حرز بازوی ارواح طاهره
قدر تو از تصرف اوهام مختفی
ذات تو چون لطایف افهام نادره
مثبت به امر صاحب دیوان کن فکان
محصول کان به نام کفت در مؤامره
باز سپید ماه که چرخ آشیان اوست
با تاب آفتاب ضمیر تو شبپره
طاووس بوستان فلک کرده آشیان
بر آستان قصر تو چون کبک بر دره
باد صبا به پشتی خلق تو در چمن
با شاخهای سنبل و گل در مشاجره
شیر افکنان قلب شکن را به روز رزم
رفته ز تاب خنجر تو آب حنجره
شمشیر توست جازم اصل فراعنه
کوپال توست عامل کسر اکاسره
دل گرچه هست صدرنشین بی هوای تو
در تنگنای سینه بود در مصادره
دانی که چیست این پل نه طاق ششدری
بستند بر مسیل سخای تو قنطره
دردم بسوزد از تف تیغت به وقت کین
درهای شش دریچه ی این هفت پنجره
چندان بریزد از کف دستت به گاه جود
کز زر کنند پایه ی پیروزه منظره
شمس فلک که مطبخی بارگاه توست
نوروز بهر طوی تو بریان کند بره
این گوی آتشین که برین طاق چنبریست
گردد ز بوی خلق تو زرینه مجمره
اعظم جلال دنیی و دین ای که سروران
گردن نهاده اند به حکم تو یکسره
مسعود شاه شاه نشان کز علّو قدر
ذات تو گشت نقطه و افلاک دایره
بهرام از آن سبب که غلامی ز خیل توست
گردون دهد ز خرمن ماهش مشاهره
باشد درست مغربی مهر و سیم ماه
بی سکّه ی قبول تو در شهر ناسره
هر شب کنند هفت تنان درس مدحتت
در کاخ هفت روزن شش در مذاکره
از مه رخان پرده نشین ضمیر تو
مهر جهان فروز بود یک مخدّره
سوء المزاج خصم تو چون از برودت است
از ناردان اشک چه سازد مزوّره
بر دست بحر جود تو آب برامکه
کردست تیغ کین تو جبر جبابره
هر چند فاردی تو و خصم تو ده هزار
داوت رسید و شد به تمامی مششدره
طبعم که طوطی شکرستان مدح توست
با نغمه ی هزار کند صد مفاخره
کلکم به گاه مشق مدیح تو خضروار
سرچشمه ی حیوة برآرد ز محبره
در باب قلعه گیری ملک سخنوری
با من کنند شاهسواران مشاوره
هر گه که بر مهاری دانش شوم سوار
کس با مهارتم نبرد نام مهمره
اشعار من که یوسف مصر لطافت است
باشد عزیز پیش سلاطین قاهره
با انوری مه کنم و ازرقی چرخ
هر ساعتی که حکم تو باشد مشاعره
چون جرعه سیر کی شوم از خاک درگهت
گر چون صراحیم برسد جان به غرغره
آیم به سر چو خامه به دیوانت مو کشان
هر چند رانده ام چو قلم بر سر استره
تا از فراز قلعه ی نه گنبد سپهر
پیدا شود علامت اجرام نیّره
یک حجره باد بر در حصن جلال تو
این برج هفت غرفه ی شش گوشه کنگره
خالی مباد یک نفس از عیش و خرّمی
چون زهره ات مجاری ایام زاهره
لطف تو با شمال و صبا در مطایبه
صیت تو با صباح و مسا در مسافره