خواجوی کرمانی – قصیده شماره 55
فی مدح الصاحب السعید رکن الدنیا والدین عمیدالملک طاب الله ثراه
زهی از درت آسمان را وظیفه
گرفته ز دست تو دریا وظیفه
ز لطفت صبا کرده طرف چمن را
نهالی گلریز و دیبا وظیفه
عروس فلک را ز سمّ سمندت
شده معجر گرد والا وظیفه
ز انعام عام تو گردون دون را
به غلطاق زربفت خارا وظیفه
شکر پاسخان ضمیر تو داده
به طوطی ز لعل شکرخا وظیفه
دو هندوی دریا دل چشم ما را
ز کلک تو لؤلؤی لالا وظیفه
جهان را به فرّ تو هر روز قرصی
ازین مطبخ سیم سیما وظیفه
فرستاده فرّاش خلوت سرایت
به خاقان ایوان علیا وظیفه
ز لعل لب ساقیان جلالت
شه چرخ را جام صهبا وظیفه
به یمن مدیح تو صد باره هر شب
ز شعرم طلب کرده شعری وظیفه
حسام تو چون باده نوشان سرکش
می لعلش از خون اعدا وظیفه
ظفر کرده خیل تو را فتح و نصرت
بر اموال انا فتحنا وظیفه
ز خاشاک رویان کویت گرفته
مقیمان طاق معلّا وظیفه
فلک کرده از خون خصمت زمین را
طبقهای یاقوت حمرا وظیفه
مه برج دین رکن دنیی و دولت
که دارد ز تو دین و دنیا وظیفه
تو آن مهدئی کاختران را ز رایت
در آخر زمان شد مهیا وظیفه
دل مملکت بخش دریا نوالت
به سائل دهد ملک دارا وظیفه
به پروانه ات قیصر قصر گردون
رساند بدین دیر مینا وظیفه
عطارد به توفیق گیتی گشایت
کند حاصل از برج جوزا وظیفه
قضا را بود بدره ی بدر هر شب
به دورت ز دیوان اعلا وظیفه
دهد حلقه ی زلف افکار فکرت
به بیّاع بازار سودا وظیفه
بود فیلسوف خرد را موجّه
بر آن خاطر معنی آرا وظیفه
مگس گر به قاف قبولش دهی ره
برون آرد از چشم عنقا وظیفه
کند میغ را دیده ی بدسگالت
گهر بعد از ادرار و اجری وظیفه
ستانند از جامه داران جودت
درختان خشک معرّا وظیفه
ز دارالشفای ثنای تو هر دم
کند عقل صادق تمنا وظیفه
کند رای اعلای کشور فروزش
به سلطان اقلیم بالا وظیفه
به سبزی فلک بهر وجه نباتت
نوشتست بر کوه و صحرا وظیفه
ایا راهب دیر نیلوفری را
ز خاک درت کحل عیسی وظیفه
چو ماییم غوّاص دریای مدحت
چرا باز می گیری از ما وظیفه
عروسان طبع مرا از چه معنی
فتادست چون طرّه در پا وظیفه
ز داعی چه صادر شد آخر کزین در
بسی عاطفت یافت الا وظیفه
تو بحر محیطی و باید که باشد
ز موج عطای تو ما را وظیفه
درین مدت از من نیامد گناهی
به جز اینکه کردم تقاضا وظیفه
نگر تا نگویی که چون آه سردم
ز باد هوا شد ممشّی وظیفه
چو ماهم بسی منزلت گشت حاصل
ز خورشید عونت خصوصا وظیفه
اگر شد خطایی بر آن پوش دامن
وگر نی کنونم بفرما وظیفه
الا تا بُود ارغوان از بهارش
می لاله رنگ مصفّی وظیفه
چنان باد رای امیدت که از وی
ستاند گل سرخ رعنا وظیفه
بماناد بخت جوانت که یابند
به اقبال او پیر و برنا وظیفه
برید جهانگرد یعنی صبا را
به صیت جلال تو بادا وظیفه